هیمنهیمن، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

هیمن کوچولوی ما

هیمن بلا..

سلام پسرم  الان که دارم این پستو مینویسم ناهارتو کامل خوردی  و داری تی وی تماشا میکنی خیلی به برنامه کودک به خصوص برنامه های شبکه پویا علاقه نشون میدی   دیروز که خاله مریم و عمو حاجی(قابل توجه من و خواهرم جاری هستیم)از خرم آباد اومدن واسه شما ی وایت برد گرفته بودن که شما خیلی دوسش داری   از صب تا نزدیکای شب دستت بود و همش دایره ومربع میکشیدی بعد پاکش میکردی واقعا ازدستت کلافه شده بودم هر چی میگفتم هیمن جون در ماژیکشو ببند خشک میشه میگفتی شما چیکار داری خاله مریم برام گرفته از سر صورت گرفته تا دیوار و موکت ومبل رو با دستای قشنگ و کوچولوت ماژیک کاری کردی وقتی کار اشتباهی میکنی و باهات مخالفت میکنم ی...
28 دی 1392

هیمن عاشق حیوونا

سلام پسرگلم.الان که دارم آپ میکنم شما با بابا بزرگ دارین بازی میکنین وهر دوتون واقعا از بازی کردن با هم لذت می برین خدا بابا بزرگو حفظ کنه(بابایی بابا)هر چن از داشتن مامان بزرگ(مامانی بابا) محروم هستین و واقعا جای خالیشو احساس میکنیم.خدا رحمتش کنه عاشق حیوونایی و خیلی تو نخشون رفتی طوری که صدای همشونو در میاری بعضی وقتا واقعا از دستت کلافه میشم سوالایی میپرسی که جوابی واسشون ندارم.مثلا میگی زرافه چی میگه شتر چی میگه میگم هیچی نمیگن. میگی میگن اینقدر گیر میدی که واقعا کلافه میشمو میگم نمیدونم مامان برو از بابایی بپرس دوستای خوبم ازتون میخوام که کمکم کنین و اقعا زرافه چی میگه.شیر .پلنگ.شتر چی میگن.عایا چیزی میگن؟؟؟؟؟؟ اینقد صدای حیوون...
21 دی 1392

دیالوگ ماندگار

سلام پسر نازم بعداز بستری شدنت و بی قراریـای بعدش واقعا هر دومون نیاز به یه ری استارت داشتیم که دو روزش رو از  تعطیلی بابایی استفاده بردیم و با بابا بزرگ رفتیم روستای چوار و مهران       چون هوا تو اون منطقه گرمسیر خیلی سرد نبود شما از فرصت استفاده کردی و لذت بردی ، اونجام با   دو تا نی نی ناز دوست شدی که اسمشون الناز و امیر بود  تو خیالاتت هم هر روز  باهاشون بازی می کنی:) بچه م چقد مهربونه       بعضی وقتا یه شیرین زبونایی میکنی که دلم میخواد بخوررررمت اسمشونم میذارم دیالوگ های ماندگار   عمو هادی بعد از دو سه ماه از تهران اومدن اینجا و دیدن شما   برای...
15 دی 1392

بستری شدن عسلم + عکسای مشهد

سلام پسر نازم . نمیدونم چطور این چن روز رو که برام به اندازه سالی طول کشید تعریف کنم :( بستری شدنت با آنفولانزایی که چن ساعت نمیشد سراغت اومده بود تب چهل !! خدا میدونه چقد اذیت شدی و با هر قطره اشکت من هزار بار میمیردم مامان  پنج روز تحمل کردن تو یه اتاق گرم با محیط ایزوله اصلا برام سخت نبود در برابر سلامتی که قرار بود بدست بیاری فقط اینکه میدیدم با آنژوکد زدنشون چقد خون ازت میره و چقد اذیت میشی دلم ریش میشد مامانی . بضی وقتام میدونستی باید تسلیم داروها بشی اما خواهش میکردی که خانم پرستار لطفا مامانم دارومو بده  فدای تو بشم من مهربون مامان . وقتی بی قراری منو میدیدی میگفتی مامان من خوبم  ، هیچیم نیس !! تو اون حال فقط شیرین ز...
3 دی 1392
1